News
FARSI VERSION - SAIRA SHAH ON TAKING HER FATHER’S SUFI LITERATURE BACK ‘HOME’ – AND SEARCHING IN OLD ISTANBUL FOR JUST THE RIGHT TURKISH TRANSLATOR

در خیابانهای استانبول پرسهزنان بار دیگر از خود پرسیدم که آیا دارم راه درست را میروم. نشانی دستنویس روی یک تکه کاغذ مچالهشده را دنبال کردم تا آنکه زیر یکی از پلهای هواییِ این شهر بزرگ سر درآوردم. تلاش کردم که بر حس بیصبریام غلبه کنم؛ این حس که برای گشتن دنبال نخودسیاه وقت کافی ندارم. فقط چند روز بود که در استانبول بودم و سرنخهایی را که من و گروهی از همکاران از ماهها قبل آنها را بهشکلی روشمند سرهم کرده بودیم، دنبال میکردم.
امیدوار بودم که جستجوی ما مرا به ویراستارِ پروژهٔ ترجمهٔ جدیدم برساند: کسی که بتوانیم ویراستِ ترجمهٔ ترکیِ ده عنوان کتاب از آثارِ ادریسشاه را به او واگذار کنیم. با مشقت فراوان فهرستی تهیه کرده بودم و با تکیه بر آن با افراد متعدد و بسیار متفاوتی ملاقات و مصاحبه کردم.
خیلی از آنها آدمهایی باهوش و بسیار شایسته بودند. اما برای من چیزی کم بود؛ میدانستم وقتی با آن روبهرو شوم، آن را خواهم شناخت، ولی حتی توصیفش هم ناممکن بود، چه رسد به فهرست کردنش در شرایط موردنظرم.
این آدرسِ بهخصوص، کاملا شانسی به دستم رسید: برخوردی در لحظهٔ آخر، صدها کیلومتر دورتر در روستاهای فرانسه؛ و آخرین مرحله از سفری جاری که با تاسیس بنیاد ادریسشاه در ۲۰۱۳ شروع شده بود.
بهعنوان یکی از اولین پروژههای این بنیاد قول داده بودم که ایدههای پدرم را به فرهنگهای اسلامیای که از آنها وام گرفته و اقتباس کرده بود، برگردانم.
در آن زمان اصلا به زبان ترکی فکر نمیکردم. پذیرشِ اینکه اول با زبان فارسی شروع کنیم، آسان بود.
درواقع برای من مسئلهٔ انتخاب شخصی مطرح بود: مدرک دانشگاهی من فارسی و عربی بود و تقریبا بیست سال را صرفِ سفر و کار در افغانستان کرده بودم.
میدانستم که فراگیریِ مدیریتِ یک پروژهٔ ترجمه، به زبانی که خودم قدری آن را بلدم، بسیار آسانتر خواهد بود.
به دلایل متعدد و مهم دیگری، این انتخاب صحیحی بهنظر میرسید: مثلا به خاطر اصلیتِ پدرم و عشق عمیق او به افغانستان، و نیز بهخاطر تاریخ آشوبزدهٔ این کشور که قطعا میتواند از برخی ایدههای ثباتبخش بهره ببرد.
ازین گذشته، فارسی زبانی بود که پدرم بسیاری از ایدههای خود را از آن استخراج کرد ــ خواه از ادبیات کهن تصوف در سدهٔ ۱۳، یا منابع شفاهیِ دراویش.
برای اینکه مطالبِ ادریسشاه را به زبان اصلی خود برگردانیم، باید قدری تحقیق میکردیم تا به منابع او در گذشته دست پیدا کنیم. منابعی که اغلبْ زیرزمینی شدهاند (مثل برخی مکاتبِ صوفیه) یا کلا فراموش شدهاند.
امید داشتم که با انجام بزرگترین کار در همان وهلهٔ اول، بتوانیم چارچوبی فراهم کنیم که برای بقیهٔ پروژههای زبانی در آینده به من کمک کند.
اگر در آن زمان، از عظمتِ چالشی که آن را پذیرفته بودیم آگاه بودم، شاید تردید میکردم.
ادریسشاه اغلب از مولانا جلالالدین، شاعر و معلم بزرگ صوفی، بارها نقل میکرد که «مردِ خدا نیست فقیه از کتاب!»
او هم مثل مولانا، از این اصلِ تصوف پیروی میکرد که مفاهیمِ آموزشی باید برای هر زمان و مکان و مردمِ مشخصی تدوین شود. ادریسشاه هم از سازوار کردنِ محتوای سنتی برای هماهنگی با نیازهای مخاطب معاصر خود اِبایی نداشت.
او منابع اروپایی را همچون مادهٔ اولیهٔ کار خود بهکار میبُرد تا بتواند خلقِ تاثیر کند. و وقتی لازم بود، برای مخاطبِ غربی خود مفادی کاملا جدید خلق میکرد (که عمدتا در قالب داستان بود).
برخی از آنها برای فرهنگ شرقی امروز، بدیهتا نامناسب بود.
و ما خوش نمیداریم که آثارِ ادریسشاه را دستکاری کنیم ــ از این رو مجبور بودیم آثاری را از او برگزینیم که درخورِ فرهنگهایی باشد که آن آثار به آنها بازمیگردانیم.
مسئلهٔ دیگر، کارکردن با آن دسته از منقولاتِ ادبیات کهن بود که در دنیای فارسیزبان بهخوبی شناخته شدهاند ولی با نسخهٔ ادریسشاه اندکی فرق دارند.
به این ترکیب، باید این را هم اضافه کرد که پدرم مواد خامِ عمدهای به زبان فارسی داشت که باید با آنها کار میکردیم. او تقریبا از زمان تولد، غرقِ ایدههای تصوف بود، و بیش از شصت سال قبلْ شروع به وامگرفتنِ ایدههای تصوف و انطباق آنها کرد. در کنار میلیونها کلمه از ادبیات کهن پارسی، داستانها و افسانههای قومی، آموزههایی از شعر و تاریخ، دروسی از مکاتب تصوف، مجموعههایی از سخنان پیغمبر، تمثیلات، طنزها … و بسیاری مطالب دیگر از او موجود است.
خوشبختانه خیلی زود از آدمهایی بسیار داناتر از خودم کمک و حمایت دریافت کردم. بهویژه سعدی حائری که به ویراستار محتوای ما بدل شد؛ او بهشکلی خستگیناپذیر، پیگیرِ منابع اصلی مطالب بود و از کمکِ حرفهایِ عدهٔ زیادی افراد خیرخواه منجمله داوید پندلبوری بهره میبُرد. و کل پروژه را تیمی از مترجمان، ویراستاران ادبی، و مُصححان همراهی میکردند.
تیم ما اغلب در میان انبوه مطالب کهن پارسی جستجو میکرد تا منبعِ منقولاتِ اصلی را کشف کند. چند ژورنالیستِ دوشغله از بخش فارسی بیبیسی و همچنین چند فرد دانشگاهی از سراسر دنیای فارسیزبان وارد کار شدند.
این پروژه رویهمرفته، گرچه ارعابآور، ولی یک امتیاز هم بود. انجام صحیح این کار، و نه صرفا سریعترین روش انجام آن، مزایای خودش را داشت. در جریان کار، تیم ما متوجه شد که آنچه در ابتدا مایوسکننده بود، درواقع آموزنده هم هست (مثل وقتی که ادریسشاه ظاهرا اشتباهی، از ادبیات سدهٔ یازدهم به اشتباه به عنوان ادبیات سدهٔ سیزدهم نقل به مضمون میکرد).
ما نمایی ممتاز به ذهنِ یک مرشدِ ساعی و سازگارِ تصوف به دست آوردیم. مواد خامِ او برای مکان و مردمی تماما متفاوت نوشته شده بود. او مثل یک زنبیلباف، رشتهها را از ظروف قدیمی بیرون میکشید و درقالب چیزی که برای مردم زمان و مکان حاضر مفید بود، دوباره شکل میداد.
بعد از چند شروع اشتباه، کمکم به شیوهٔ کار مناسبی رسیدیم. هر عنوانِ تازه را اول یک مترجم ادبیِ عادی ترجمه میکرد. وقتی تمام میشد، سعدی حائری خط به خط و موشکافانه آن را چک میکرد تا مطمئن شود متن ترجمه تا جای ممکن به متن اصلی ادریسشاه نزدیک است. سپس دقت و سبک ادبیِ متنْ ویرایش میشد. گاهی دستبهدستشدنِ یک اثر بین اعضای تیمِ ادبیِ فارسیْ ماهها وقت میگرفت. نهایتا جلد کتاب طراحی میشد تا با کل مجموعهٔ انگلیسی همخوانی داشته باشد و درعینحال برای مخاطبانِ هدفِ خود جذاب باشد.
در جریان کار، افغانستان و ایران هم تحولات خود را سیر میکردند. هر دو کشور و مردمشان همواره چالشهای خاص خودشان را دارند. اول از همه مسئلهٔ غامضِ زبان مطرح است. گرچه ایرانیان و افغانها میتوانند زبانِ مکتوبِ هم را بفهمند، پذیرشِ کامل آن بحث دیگریست. (مثل چاپهای بریتانیا و آمریکا). برای اطمینان از اینکه کتابها در هردوی این کشورها با اقبال روبهرو خواهند شد، تصمیم گرفتیم کتابها به هردو لهجهٔ ایرانی و افغانستانی چاپ شوند.
توزیع کتابها در هر کشور، مشکلات خاص خودش را دارد. زمانی که داشتیم ده عنوان کتابمان را ترجمه میکردیم، زیرساختهای افغانستان پیشِ چشمانمان فرو میپاشید. نهفقط وضعِ جادهها خراب بود، و امنیت وجود نداشت و سطح سواد پایین بود، که کشور هرچه بیشتر با خطوط قومی و مذهبی تقسیم میشد. افرادی که ما اصولا دوست داشتیم این کتابها به دستشان برسد ــ یعنی فقرا، محرومان، زنان و جوانان ــ سختتر از بقیه ممکن است نسخههای چاپیِ کتابها را به دست آورند.
در ایران هم اوضاع متفاوت است.
گرچه زیرساخت و نرخ سواد کشور بسیار بهتر است، رهبران کشور شدیدا به انتشار محتوای چاپی حساسند ــ و بهویژه تصوفْ قلمروی ممنوعه است.
یک بار موقعیتی جالب برایمان پیش آمد و کتابهامان را شرکتی در تهران چاپ کرد که مخفیانه از راه خشکی و با کامیون به افغانستان حمل شد. ما این را میدانیم که صدها هزار ایرانی و افغانیْ مقیم خارج هستند؛ ضمن اینکه فارسیزبانانِ جمهوریهای آسیای میانه هم هستند که باید به آنها هم رسید.
متوجه شدیم که اینترنت ابزارِ معرکهایست. وقتی درست از آن استفاده شود، نفوذناپذیرترین مرزها را درمینوردد. ما تلاش میکنیم تمامِ ترجمههامان را آنلاین و رایگان در دسترس قرار دهیم و عموم را به وجودشان آگاه کنیم.
همچنین قصد داریم با سازمانهای غیردولتی که در افغانستان کار میکنند و فارسیزبانانِ سراسر دنیا همکاری کنیم.
ما میخواهیم برای زنان بیشتر کار کنیم، خصوصا زنان افغان، خواه داخل کشور خواه در خارج. من از نگرشِ پدرم نسبت به رشد و آموزش زنان، بسیار سود بردهام. به لطف او من با این باور بزرگ شدهام که هرآنچه برایم ارزشمند باشد میتوانم انجام دهم.
یکی از پروژههایی که عمیقا دوست دارم این است که گلچینی ادبی ویژهٔ زنان آماده کنم. معتقدم که ایدههای ادریسشاه ــ که بر ارزش عقل سلیم، طنز، اعتدال، سخاوت، و مهارتهای تفکر سنجشگرانه تاکید دارد ــ ابزارهایی ارزشمند برای همه است.
این ایدهها خصوصا برای افرادی مفید است که جزوِ اقشار بالای جامعه نیستند. اینها ابزارهای رهایی از قید و بند هستند: هم رهایی از عادات فکری درونی مخرب، و هم محدودیتهای بیرونی ناعادلانه که از سوی جامعه بر گردهٔ برخی طبقات مردم، از جمله زنان نهاده شده است.
داستانهای ادریسشاه درالیتام گروههای آسیبدیده، خصوصا زنان، همواره به کار میرفته، گرچه خود او تاکید داشت که فراتر از یک درمانگر است. این کاریست که دوست دارم آن را توسعه دهم.
برای همین، روندِ توجه به کاربردهای دیگر و توزیع گستردهتر ادامه خواهد یافت.
با اینهمه، جنبهٔ ترجمه و ویرایش پروژهٔ فارسی، آنطور که از ابتدا مدنظر بود، به اتمام رسیده است.
ده عنوانِ برگزیده، به فارسی ودری (گویش ایران و افغانستان) ترجمه و به دقت ویراسته شد.
کارِ عظیمِ اولیه که علمیتحقیقی بود انجام شده است و حالا چارچوبی داریم که برمبنای آن زبانهای دیگر را هم تولید کنیم.
درواقع چند ماه پیش به پرسشی مبرم برخوردیم:
دفعهٔ بعد سراغ کدام زبان و فرهنگ برویم؟
*
همیشه این آرزو را که برخی از ایدههایی را که ادریسشاه وام گرفت و در غرب رواج داد، «به خانه ببرم»، دوست داشتهام. معتقدم که فرهنگهای مبداءِ این ایدهها، امروز بیش از هر زمان دیگری به آنها نیاز دارند.
از زمان مرگ او بسیاری از جوامع صوفی فعال در شرقْ هدف حمله قرار گرفته و ناپدید شدند. ایدههای تصوف ــ که زمانی در تار و پود فرهنگهای مختلف از آفریقای سیاه تا آسیای میانه تنیده بود ــ جای خود را به ملغمهای از مفاهیم افراطی دادهاند که از منابع مذهبی و سیاسی و اقتصادی استنتاج شدهاند. بهنظرم گویا اندیشهٔ بنیادینی که سنگ بنای این فرهنگهاست، ناپدید شده و مردم را از ارزیابیِ صحیح و مقابله با طوفانِ اطلاعات و عواطفی که آنها را آماج خود قرار داده، ناتوان کرده است.
وقتی پروژهٔ ترجمهٔ فارسی به پایان خود نزدیک میشد، یک بار دیگر به فهرست زبانهای خودم در فرهنگهای شرقی [که ادریسشاه مفاد خود را دراصل از آنها استخراج میکرد] نگاه کردم تا دریابم که در مرحلهٔ بعد، توجهمان را به کدام سو ببریم.
با در نظرداشت صرفا آمار و ارقام، عربی برنده است چون ۴۰۰ میلیون متکلم بومی دارد.
بهعلاوه، من سابقهای در زبان و ادبیات عربی دارم. در شغل قبلیام به عنوان گزارشگر تلویزیون، اخبارِ درگیریهای عراق، سودان جنوبی، الجزایر، اسرائیل و اراضی فلسطینی و مناطق دیگر را پوشش دادهام. به بیانِ انسانی، به شدت نگران جوامعی بودهام که در آنها تاثیرِ اعتدالگرایانهٔ تصوف ظاهرا به تمامی ناپدید شده است.
اما بعد از تجربهام با زبان فارسی، تردید داشتم سراغ منطقهای بروم که اوضاعِ سیاسیاش سریعا عوض میشود و ممکن است پیش از آنکه بتوان کار ترجمهٔ پروژه را تمام کرد، از هم فروبپاشد.
حس میکردم قبل از رفتن سراغِ عربی، باید زمینهٔ کار، و نیز خودم را آماده کنم.
ترکیه بههمراه ایران، بهعنوان یک بخشِ غیرعربیزبان در ناحیهٔ خاورمیانه، بیشتر جلب توجه میکند. ترکیه هم مثل ایران نفوذ منطقهای وسیعی دارد و بهلحاظ جغرافیاییْ «درونِ» خاورمیانهای قرار دارد که عربزبانها بر آن غالبند، اما بهلحاظ فرهنگی «جزوِ» آن نیست.
ازنظر جمعیت هم بزرگ است چون ۸۰ میلیون متکلم بومی دارد.
مثل همهٔ کشورهای موجود در فهرست من، ترکیه هم درحال قطبیشدن و رفتن به سمت بیثباتی سیاسی است.
امروز هم مثل تمام تاریخ، موقعیت جغرافیایی ترکیه که بین اروپا و آسیا قرار گرفته، هم عاملی برای ایجاد پیوند و هم عاملی برای مناقشه است.
چند سال پیش نگاه ترکیه به غرب بود، و به جد امیدوار به عضویت در اتحادیهٔ اروپا. اما حالا ناآرامیِ شرقْ این کشور را به خود مشغول کرده و پُر از پناهندگانی شده که از سوریهٔ درحال فروپاشی آمدهاند.
ترکیه از جنگ در عراق و سوریه لطمهٔ بزرگی خورده است. از مجموع ۵ میلیون پناهندهٔ سوری در سراسر جهان، ۳٫۶ میلیون نفرشان در این کشور ساکن شدهاند.
هزینهٔ انسانیِ این درگیریها در غرب هم احساس میشود؛ بهویژه مهاجران درماندهای که جانشان را به خطر میاندازند تا از شرایطِ غیرقابلتحملِ وطنشان فرار کنند و در اروپا دنبال زندگی بهتری بگردند.
ولی موقع تصمیمگیری دربارهٔ اینکه پروژهٔ بعدی را به کدامین سو ببرم، آنچه بیش از همه توجهم را جلب میکرد، سنتِ تصوفِ آزاداندیش است که در ترکیه واقعا ریشه دارد.
هنوز هم با داستانهای ملانصرالداین درجهای از آشنایی جهانی وجود دارد و مردم ترکیه به طور کلی این داستانها را از آن خود میدانند.
و نباید فراموش کرد که این ناحیهٔ جغرافی همانطور که امروز مامنِ بسیاری از پناهندگان درمانده است، در سدهٔ سیزدهم مولانا را پناه داده بود.
ادریسشاه داستانِ پرماجرای کودکی مولانا را این گونه روایت میکند:
ویرانی تقریبا کامل آسیای میانه به دست سربازان چنگیزخان، موجب پراکندگی صوفیان ترکستان شد. پدر مولانا با پسر جوانش به نیشابور پناه بردند و آنجا با مرشد بزرگ دیگری از همان جریانِ تصوف، یعنی عطار نیشابوری ملاقات کردند؛ عطار، پسرک را به تصوف متبرک ساخت و کتاب اسرارنامهٔ خویش را که به نظم بود، به پسر هدیه داد.
در سنتِ صوفیه گفته میشود که مرشدانِ زمان به استعداد معنویِ جلالالدینِ جوان پی بردند، و دغدغهٔ آنها برای حفظ و رشد او، انگیزهای شد برای سفرهای این گروهِ پناهندگان. آنها نیشابور را با کلامِ پیشگویانهٔ عطار ترک کردند که گفت: «این پسر آتش در سوختگان عالم زند». نیشابور امن نبود و عطار هم مثل نجمالدین منتظر نوبت شهادت خود ماند که مدتی بعد به دست مغولان نصیبش شد.
گروه صوفیان با رهبر نورستهٔ خود به بغداد رسیدند و خبر ویرانی بلخ و کشتار ساکنان شهر را شنیدند. آنها چند سالی آواره بودند، به سفر حج مکه رفتند، بعد به شمال در شام و آسیای صغیر برگشتند، و از مراکز مهم صوفیه دیدن کردند. تحت هجوم بیامان مغولان، آسیای میانه درحال فروپاشی بود و تمدن اسلامی بعد از تقریبا ششصد سال حیات خود، رو به خاموشی میرفت.
پدر مولانا نهایتا حوالیِ قونیه مستقر شد؛ مکانی مرتبط با نام پولُس نبی (حواری مسیح). در آن زمان، این شهر در ید سلاطین سلجوقی بود، و پادشاه از جلالالدین دعوت کرد آنجا ساکن شود. او شغلی را متقبل شد و اسرار تصوف را به پسر خود نیز آموخت.
(برگرفته از «صوفیان»)
فرهنگ تصوفِ ترکیه، از این اقدام خیرخواهانه در حقِ گروهِ پناهندگان عمیقا سود برد. هنوز میتوان طنینِ آن مهربانی را در جامعهٔ امروز حس کرد.
مولانا بیشترِ عمرش را اینجا زیست، و آثار مهم خود را تالیف کرد و آنچه بنا نهاد به طریقت مولویه تبدیل شد ــ طریقتی که با دراویشِ چرخان خود مشهور است.
پدرم میگفت رقص آنها که نوعی مراقبهٔ جسمانیست، برای شرایطی تقریبا متضاد با بیشتر مردم امروز «تجویز» شده بود: برای مریدانی که زیاده منفعل، و زیاده سست بودند.
او میگفت، دنیای امروز زیاده هیجانبرانگیز است و زیاده تحت امر احساسات قرار دارد. و از زمان مرگ او ظاهرا این شرایط فقط بدتر شده است.
پدرم ترکیه ــ و همنشینیِ قدیم و جدید، و شرق و غرب در آن ــ را دوست میداشت؛ مردم، غذاها، حس نوزاییِ مداوم که ناشی از تقاطع جغرافی و فرهنگی آن است.
حالا من هم مثل پدرم، حس میکنم به سمت ترکیه کشیده میشوم. غریزهام میگوید این کشورِ باشکوه که میان شرق و غرب قرار گرفته است، باید کانون توجهِ کارِ بعدیمان باشد.
امروز دراویشِ چرخان یکی از جاذبههای گردشگری استانبول محسوب میشود. از زمان جمهوری سکولار آتاتورک تا اسلام سیاسی امروز، ترکیه همواره دولتهایی داشته که تصوف را نیرویی نیازمندِ مهارکردن میدانند.
با اینحال گویا سنت صوفیه در همه چیز نفوذ کرده است.
من که در غرب زندگی میکنم، همواره سخت دنبال ردپای صوفیه بودهام: در طبیعت، در آدمها، و تا حد بسیار کمتری در محیطِ مصنوع. در استانبول، تصوف چنان با تاریخ شهر درآمیخته است که گویا سنگها هم آن را فریاد میزنند.
بسیاری از معماریهای شگفتآور بر خاکستر امپراطوری بیزانس بنا شدهاند ــ از ۱۴۵۳ که قسطنطنیه به دست مسلمانان عثمانی افتاد.
محمد ثانی، پادشاه ۲۱ سالهٔ عثمانی، آخرین نماد امپراطوری روم را که ۱۵۰۰ سال دوام آورده بود از بین برد.
آدم حس میکند که فاتحان مسلمان این شهر، نوعی بدگمانی نسبت به فرهنگ گذشته داشتند. محمد ثانی قسطنطنیه را پایتخت امپراطوری خود قرار داد و ایاصوفیه (کلیسای حکمت مقدس) را به مسجد تبدیل کرد.
خیابانهای استانبول یادآور این هستند که ــ گرچه شکافهای جغرافیایی منجربه مناقشه میشوند ــ از میان مناقشات، پیوندهای فرهنگی ظهور میکند. مساجد شگفتآور عثمانیان، مجازا و گاهی واقعا، برمبنای معماری رومی و بیزانسی که قبل آنها وجود داشت ساخته شدند. اینها بیان بلندپروازی قدرتِ اینجهانی و شهیقِ سازندگانشان برای فراتر رفتن از دنیای جسمانیست.
و یادآور این است که تصوفْ یک فلسفه است و قصد دارد به مردم کمک کند تا با واقعیاتِ زندگی روزمرهٔ دنیای ما برخوردی مناسب و موثر داشته باشند، و درعینحال حسِ واقعیتِ فراگیر که ما را بههم وصل میکند حفظ کند.
به این معنا، میتواند مایهٔ ثباتِ افراد و جوامع را فراهم کند، و به آنها مدد کند تا جایی را پیدا کنند که «راضی و مرضیه» باشد. و این البته یکی از دلایلیست که مواد ادریسشاه را به «خانه» ببریم.
اکنون در یکی از اتاقهای انتظار هتل پِرا پالاس نشسته بودم که دراصل برای مسافرانِ قطار اورینت اکسپرس ساخته شده بود، و برای انتخابِ ویراستار یکی پس از دیگری با افرادِ مختلف مصاحبه میکردم. تا این زمان مایوس شده بودم. پشت سر هم با آدمهایی ملاقات کردم که بهلحاظ تئوری بینقص بودند. ولی چیزی را که دنبالش بودم پیدا نمیکردم: یک صفتِ خاص که به من میگفت شخص موردنظر، درکی از مبانیِ آثار پدرم دارد.
روز ماقبل آخرم را در این شهر زیبا و متلاطم و اسرارآمیز میگذراندم. بهرغم همهٔ تلاشم، برنامهریزیِ طاقتفرسای من دچار وقفهای ناگهانی شد. نصف روز وقت آزاد داشتم. یکی از کاندیداهای مترجمی (که رزومهٔ خود را درقالب شعری به تقلید از مرشدانِ صوفیه نوشته بود) مرا وادارد کرد با قایق از بخش اروپایی به بخش آسیاییِ شهر بروم. در یک روزِ اواخر فصل بهار، قدمزنان از هتل پرا پالاس بیرون رفتم و به اسکله رسیدم. پنج دقیقه بعد سوارِ یکی از قایقهایی بودم که روزانه دهها هزار کارمند را جابهجا میکنند و عبوری تماشایی از آبهای خیرهکنندهٔ تنگهٔ بوسفور را خلق میکنند.
این سفرِ بیست دقیقهای بین دو قاره، باید یکی از مطبوعترین رفتوآمدهای دنیا باشد.
روی نیمکت چوبیِ قایق نشسته بودم، میان آدمهایی که جذبِ زندگی روزمره بودند، و پیشخدمتهایی را تماشا میکردم که با سینیهای بزرگ و سنگین پر از استکانهای چای سیاه ترکی این طرف و آن طرف میرفتند. داشتم فکر میکردم که این مسافران بهجای دوزبانه بودن، دوفرهنگی هستند، چون هر روز بارها از ذهنیتِ اروپایی به آسیایی گذر میکنند.
درحالی که چایم را جرعه جرعه مینوشیدم، یکی از چشمگیرترین دورنماهای شهری دنیا از کنارمان گذشت. عثمانیان گنبدهای خود طوری ساختند که گویا در افق شناورند؛ گویا خلافِ ابعاد عظیمشان، بیوزن هستند. مشغلهٔ ذهنیام کمکم ناپدید شد.
احساسِ تعلیق داشتم ــ بین قارهها، بین دریای سیاه و مرمره، بین آسمان و آبیِ آب، بین خشکی و دریا، بین جهانها. پدرم دوست میداشت از محمدِ نبی این گفته را نقل کند که، « با دنیا همچون من روبهرو شوید، مثل یک مسافر، مثل سواری که مدتی در سایهٔ درختی میایستد، و بعد حرکت میکند».
در گذر از آب، حتی بین جمعیت بهراحتی حواس آدم فارغ میشود: همچون شاهدی آزاد، بدون آنکه هیجاناتِ اطرافم را جذب کنم.
برای برگشتنْ تاکسی گرفتم و از پلی بین آسیا و اروپا گذشتم: این بار یک شاهکار معماری پیونددهنده ولی مدرن که عامدانه شکاف را پُر میکرد و دو دنیا را به هم پیوند میداد.
از ماشین بیرون آمدم و پا به خاک اروپا گذاشتم. دست در جیبم کردم تا کیفم را بگیرم؛ کاغذی را از آن درآوردم که مدتی قبل از آمدنم به استانبول، طی ملاقاتی اتفاقی در فرانسه در آن گذاشته بودم.
یک فیلمساز آلمانی و همسرش ازقضا در جایی که شاید فقیرترین و قدیمیترین بخش جنوب فرانسه باشد، عزلتی روستایی اختیار کردهاند. جایی عمیق در ناحیهای که «مدیترانهٔ سبز» شناخته میشود ــ نزدیک اسپانیا ولی آنقدر دور از ساحل که نمیتوان آن را مکانی جذاب دانست.
این دوستانم عاشق مزرعهای قدیمی شدند و چند دهه را صرف بازسازی آن کردند.
آنها موفق شدند زیبایی اصیل مکانی را که به دست دهقانان و با سنگ بنا شده بود نمایان کنند؛ دهقانانی که بیشک، بیآنکه خود بدانند، هنرمند بودند.
در محوطهٔ مزرعه، بناهایی سنگی به رنگ عسل ساخته شده است. انباری عظیم با طاقهایی دقیق، برای نگهداریِ مخازن بزرگِ شرابِ غلیظ و قرمزِ این منطقه. آنها محیط را در سازواری با طبیعت ساختهاند. قالب و کارکرد کاملا همخوانی دارند.
البته دوستانم قدری از ذائقهٔ خود را تزریق کردند، مثلا مجسمهٔ آنتونی گورملی [مجسمهساز بریتانیایی] در پایین تپه، طوری که هر بار آنجا را نگاه میکنید، گویی شخصی مندرس از دور به سمت شما میآید. یک باغ زیبا که مرا یاد گلستان سعدی شیرازی میاندازد؛ یک استخر شنای طبیعی؛ یک سینمای خصوصی.
ضمنا آدمهای بسیار جالبی اینجا جمع میشود. دعوتِ این دوستان را نمیتوان رد کرد.
برای همین وقتی چند روز پیش از سفرم، دعوت کردند به دیدنشان بروم، مقاومت نکردم.
یک فیلمساز جوان ترک به نام اِچه گر مشغول تصویربرداریِ فیلمی به اسم «ملاقات با جیم» بود ــ که دربارهٔ جیم هِینس، شخصیتی شبیه ملانصرالدین است.
مردی که ــ بعد از یک دوران شغلی عالی در عرصهٔ ضدفرهنگی دههٔ ۱۹۶۰ ــ به پاریس نقل مکان کرد و تصمیم گرفت درهای خانهاش را باز کند و هرکس که مایل به آمدن باشد را برای شام دعوت کند.
سالها بعد این اقدامِ ظاهرا غیرقابلتوجیه ثمر داد: او روابطی را به غیرمنتظرهترین شکل ایجاد کرد.
اِچه قصد نداشت دربارهٔ جیم فیلم بسازد ــ او در یکی از شامهای هینس شرکت کرد و آنقدر تحت تاثیر او و ماهیتِ دونکیشوتمانندِ زندگی او قرار گرفت که نتوانست مقاومت کند.
بعدها که با اِچه گپ میزدم، به من گفت که عمهٔ او در کار انتشارات بود و آثار ادریسشاه را میشناخت و تحسین میکرد.
او روی یک تکه کاغذ، اسم و آدرس و شماره تلفن را برایم نوشت؛ بههمراه توضیحی مختصر از نحوهٔ پیداکردن او. من کاغذ را در جیبم گذاشتم.
بعد فراموشش کردم.
حالا که بیرون از این دنیا روحم تازه شده بود، دوباره به خیابانهای استانبول برگشته بودم و همان کاغذ دستم بود.
تصمیم گرفتم راه را کج کنم و به دیدنِ ایشیک گنچر بروم.
طبق جستجوی نقشهٔ گوگل، فاصلهٔ زیادی نداشتم. با یک تماس تلفنیِ سریع، مطمئن شدم که از دیدنم خوشحال خواهد شد.
در ادامهٔ آدرس روی کاغذ مچاله، نشانیهایی شدیدا گیجکننده بود که دنبالِ آن را گرفتم تا اینکه خودم را زیر یک پل هوایی عظیم یافتم.
دوباره تلفن زدم و شوهرِ ایشیک لطف کرد و آمد مرا از آنجا برد. خیلی ممنون بودم که این کار را کرد؛ بعد، از خیابانهایی پر از ادارات کوچک و فروشگاههایی عجیب عبور کردیم. از دری چوبی گذشتیم و از پلکانی گردگرفته بالا رفتیم.
ناگهان خود را در اتاقی وسیع پر از ابزارهای موسیقی یافتیم که از کف تا سقف پر از کتاب بود. ایشیک و شوهرش یک انتشارات دارند که تخصصش کتابهای موسیقی است.
کتابها که تازه از چاپخانه درآمده بودند، ستون به ستون انباشته شده بودند و بوی فراموشنشدنیِ دوران کودکی را یادم آوردند ــ زمانی که پدرم و دوستانش هم یک انتشاراتی کوچک داشتند.
ایشیک با مهربانی از من استقبال کرد و یک استکان چای سیاه ترکی برایم آورد و شروع به صحبت کردیم: از زندگی در استانبول، قصههای ملانصرالدین، تاریخ ترکیه و آثار پدرم.
و آنجا بود که صفات ویراستار موردنظرم را یافتم.
نه زیاده عاطفی، و نه زیاده منطقی. قادر به تفکر و بیان روشن، بدون هیچ اشارهٔ رمزآلود از دانش پنهانی که درواقع نشانی از کلاهبرداریِ عرفانیست. شوخطبع و با اطمینان و اعتدالِ درونی. «در دنیا ولی نه متعلق به دنیا». یک نگرش ذهنی ویژه.
در انتها او قبول کرد که بهعنوان ویراستار کارمزد با ما کار کند.
*
یک سال بعد، پروژهٔ ترجمهٔ ترکی بهخوبی جریان دارد. استانبول شدیدا از کرونا متاثر شده و ایشیک و شوهرش که هیچیک جوان نیستند، تمام تابستانِ پرحرارت در آپارتمانی که حتی یک بالکن ندارد، از گرما کلافه شده بودند.
ما یک مترجم که او کارش را قبول دارد پیدا کردیم و آنها دارند روی ده عنوان کتابی که برگزیدیم کار میکنند.
برای من، کرونا فعلا مانع برگشتنم به استانبول شده است، اما در این روزهای جنونآمیز، بارها به سفرِ کوتاهم به آنجا اندیشیدهام.
داستان ملاقات من با ایشیک همیشه یکی از گفتههای محبوبم از امین سهروردی را به یادم میآورد که میگفت، «بگذار سرچشمهٔ وجود با تو تماس گیرد: برداشتها و افکارِ نفسِ همیشگی را کنار بگذار». (معرفت ابلهان).
همانطور که ادریسشاه در «نفس اماره» نوشته است:
«آدم مشتاق است خود را از زندان آزاد کند، ولی میلههای زندان را محکمتر میسازد. آیا خواهد گریخت؟ این میلهها، عاداتی هستند که فقط به نفسِ ثانوی، و میل به محرک عاطفی و طمع وابستهاند».
مایهٔ خوشاقبالیست که بتوان سفر کرد ــ خواه جسمانی، یا ذهنی ازطریق کتابها ــ و بتوانیم حتی مختصرا از زندان شخصیمان فرار کنیم.
ما ترجمه را به شیوهٔ خودمان و با معیارهای خودمان آماده میکنیم، و وقتی آماده بودیم به مسئلهٔ توزیع کتابها خواهیم پرداخت.
مطالبِ تصوف در ترکیه موضوعی مناقشهآلود است ــ برای همین کارِ توزیع این کتابها مشکلات خاص خودش را دارد.
ما ابتدا عناوین کتب را بهصورت آنلاین منتشر میکنیم، و از قدرت شگفتانگیزِ اینترنت در عبورکردن از مرزها و گذر از حصارها بهره میبریم تا ایدهها را به مردمی که شاید جسماً به دام افتادهاند برسانیم ــ دامی که طی ماههای گذشته همهٔ ما تاحدی آن را تجربه کردهایم.






Published on: Oct 06, 2020